معنی گروه و هیئت

حل جدول

گروه و هیئت

گروپ، دسته

فرهنگ فارسی آزاد

هیئت

هَیئَت، حالت و صورت و کیفیّث هر چیز، گروهی خاص (مثل هیئت دولت هیئت اعزامی، هیئت نمایندگان، هیئت علماء...)، علم ستاره شناسی، و در فارسی ایضاً: اندام و هیکل،


هیئت جدید

هَیئَت جدید (علم)، از قرن ها قبل از میلاد تا اواخر قرن پانزدهم (خصوصاً قرن شانزدهم) عقیده عموم بر ثابت بودن زمین و حرکت خورشید بود و با وجود صراحت قرآن بر حرکت محوری شمس و حرکت شمس و قمر و ارض و سائر نجوم، علم هیئت مبتنی بر قواعد بطلمیوسیّه بود تا اینکه از اواخر قرن پانزدهم ببعد ریاضی دانها و منجمین جدید قدم بعرصه علوم گذاشتند و مع مخالفت کلیسا و توده جهلاء و کهنه پرستها، بطلان قواعد سابقه را مکشوف و هیئت جدید یا نجوم و ستاره شناسیِ مبتنی بر قوانین علمی و اکتشافات تلسکوپی را بعالم عرضه داشتند. از جمله این مؤسسین عبارتند از: 1-کپرنیک (بذیل نامش در ردیف کاف مراجعه شود)، 2- براهه (1601-1546) Tycho Brahe منجم شهیر دانمارکی 3-کپلر (بذیل نامش در ردیف کاف مراجعه شود) 4-گالیله (1642-1546) Galhleo Galilei ریاضی دان و منجم ایطالیائی که از مؤسسین هیئت جدید میباشد و اولین تلسکوپ را ساخت و بکار برد و علی رغم مخالفتها و تهدیدات و محاکمات کلیسا، عقائد علمی خود را در باره گردش زمین و سایر ستاره ها منتشر ساخت 5-نیوتن (بذیل نامش در ردیف نون مراجعه شود)،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

هیئت

دسته، ریخت، گروه

فرهنگ عمید

هیئت

کیفیت، شکل، و صورت چیزی، حال، شکل، صورت،
عده و دسته‌ای از مردم،
(نجوم) علمی که دربارۀ ستارگان بحث می‌کند، ستاره‌شناسی،
* هیئت ‌دیپلماتیک: تمام سفیران و اعضای سفارتخانه‌ها در پایتخت یک کشور، کوردیپلماتیک،
* هیئت منصفه: (حقوق) گروهی که طبق قانون در دادگاه حاضر شده و پس از مشاهدۀ جریان دادرسی به بی‌گناهی یا گناهکار بودن متهم رٲی می‌دهند،

لغت نامه دهخدا

گروه گروه

گروه گروه. [گ ُ گ ُ] (ق مرکب) گروهاگروه. گروه پس گروه. دسته دسته. فوج فوج:
دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه.
فرخی.
زر فروریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه.
نظامی.
رجوع به گروه و گروها گروه شود.


خوش هیئت

خوش هیئت. [خوَش ْ / خُش ْ هََ / هَِ ءَ] (ص مرکب) خوش ترکیب. با هیئت خوب. خوش شکل.


ملک هیئت

ملک هیئت. [م َ ل َ هََ / هَِ ءَ](ص مرکب) ملک شمایل. فرشته شکل. فرشته طلعت:
جمشید ملک هیئت خورشید ملک هیبت
یک هندسه ٔ رایش معمار همه عالم.
خاقانی.


گروه

گروه. [گ ُ] (اِ) پهلوی، گره (دسته، گروه). ارمنی، گره (ملت، جمعیت). بلوچی، گرف. ایرانی باستان، ظاهراً گروثوه. کردی، کوروه (اجتماع اشخاص). (حاشیه ٔ برهان چ معین).جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث) (برهان). جماعه از مردم و غیره از سایر حیوانات. (آنندراج). جماعت مردم و غیر آن. (انجمن آرا). طائفه. جمعیت. دسته. امت. ثله. رهط. زمره. حزب. فرقه. فریق. فئه. عصبه. فوج. قبیله: و مغرب وی گروهی از خرخیزیانند. (حدود العالم). و کوفیانند و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم).
ای خواجه چرا جداشده ستی ز گروه
چونانکه ز جمع تره ها خود خروه.
ابوعلی صاحبی.
یکی غار بود اندر آن برزکوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه.
فردوسی.
همانگاه سیمرغ برشد به کوه
بمانده برو چشم سام و گروه.
فردوسی.
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار.
فرخی.
دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه
تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای.
فرخی.
به هر تلی پر از کشته گروهی
به هر غفجی پر از فرخسته پنجاه.
عنصری.
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرام است و نز عداد اناس.
منوچهری.
در باغها نشاند، گروه از پس گروه
در راغها کشید، قطار از پس قطار.
منوچهری.
اما چنانکه بروی کار دیدم گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... (تاریخ بیهقی). و از آن گروهی بی سر وپا که با تست بیمی نیست. (تاریخ بیهقی).
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه.
اسدی.
ز بس کشته کآمد ز هر دو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه.
اسدی.
با گروهی که بخندند و بخندانند
چون کنم چون نه بخندم نه بخندانم.
ناصرخسرو.
منگر سوی گروهی که چون مستان ازخلق
پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند.
ناصرخسرو.
چون خدای تعالی آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان و فرشتگان را بیافرید همه از نور و یک گروه فرشته از آتش بیافرید. (قصص الانبیاء ص 17). و مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه).
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آید از هفت کشور گروه.
نظامی.
صف زنده پیلان بیکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.
نظامی.
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
دست گدا بسیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوه ٔ اول رسیده اند.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
خانه ای بس بود گروهی را
چون کشی بر سپهر کوهی را.
اوحدی.
- گروه شدن، گرد آمدن.اجتماع کردن. جمع شدن:
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
فردوسی.

گروه. [گ ُ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان گروه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 18000گزی شمال ساردوئیه و 10000گزی باختر راه مالرو ساردوئیه به راین. هوای آن سرد. دارای 360 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

گروه. [گ ُ] (اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 6000گزی باختر مسکون و 4000گزی باختر شوسه ٔ بم به سبزواران. هوای آن سرد و دارای 350 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشودو محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزارع یشته ساوندان و سنگستان جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

فرهنگ فارسی هوشیار

هیئت

شکل و صورت، کیفیت

نام های ایرانی

هیئت

پسرانه، شکل، ساختار و صورت ظاهری هر چیز یا هر کس

مترادف و متضاد زبان فارسی

هیئت

حالت، نهاد، وضع، ریخت، شکل، شکل، صورت، ظاهر، قیافه، نشان

فرهنگ معین

هیئت

شکل، صورت، حال، کیفیت، علم نجوم. [خوانش: (هَ ئَ) [ع. هیئه] (اِ.)]

معادل ابجد

گروه و هیئت

652

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری